شماره ١٧٩: همان زمانکه فلک تيغ بر ميان تو بست

همان زمانکه فلک تيغ بر ميان تو بست
گرفت صبح سر آفتاب را به دو دست
بس است سوختگان را اشاره اي، که شود
به يک پياله گل صد هزار بلبل مست
مشو ز پير خرابات دور در هر حال
که تير تاز کمان شد جدا، به خاک نشست
چها کند به سبوي شکسته بسته من
ميي که شيشه افلاک را به زور شکست
نشاط يکشبه دهر را غنيمت دان
که مي رود چو حنا اين نگار دست به دست
ميان شيشه و سنگ است خصمي ديرين
دل مرا و ترا چون توان به هم پيوست؟
کسي ز سير مقامات کام دل برداشت
که همچو ني کمر خويش در دميدن بست
چو دوختي ز جهان چشم، فکر رزق مکن
که باز بسته نظر را دهند طعمه به دست
هميشه بر سر چشم جهان بود جايش
توند آن که چو ابرو به هم دو مصرع است
کند درست به حرفي شکسته ما را
کسي که توبه ما را به يک اشاره شکست
کراست زهره دم از سرکشي زند با من؟
که پيش سيل بود قصرهاي عالي پست
مکن به خانه گل روزگار خود ضايع
ترا که دست به تعمير خانه دل هست
درين چمن دل هر کس که صاف شد صائب
به آفتاب چو شبنم رسيد دست به دست