در آن مقام که حيرت دليل دانايي است
نفس شمرده زدن نيز بادپيمايي است
حضور، لازم عشق خدايي افتاده است
بود هميشه پريشان دلي که هر جايي است
به خون خويش سرانجام مي دهد محضر
سيه دلي که چو طاوس در خودآرايي است
ز خانه صورت ديوار مي جهد بيرون
به محفلي که مرا دعوي شکيبايي است
کدام ظاهر و باطن موافق است به هم؟
دلش ز سنگ بود گر سپهر مينايي است
ز چاه روي به بازار مي کند يوسف
ز خلق روي نهفتن تلاش رسوايي است
درون سينه کند سير، بر مجنون را
ز بيقراري وحشت دلي که صحرايي است
فغان که مردم کوته نظر نمي دانند
که بستن نظر از عيب خلق بينايي است
کجا ز سيلي خط هوشيار خواهد شد؟
چنين که چشم تو مشغول باده پيمايي است
ز خط و زلف کند حلقه هاي چشم ايجاد
ز بس که عارض او تشنه تماشايي است
بهار عالم ايجاد نيست غير سخن
که سبزي پر طوطي ز فيض گويايي است
درين جهان چو دوزخ اگر بهشتي هست
که مي توان نفسي راست کرد، تنهايي است
تو از گراني خود مي کشي تعب صائب
ز خار، باد صبا ايمن از سبکپايي است