شماره ١٧٧: بلاي مردم آزاده، لاف يکتايي است

بلاي مردم آزاده، لاف يکتايي است
اگر به سرو شکستي رسد ز رعنايي است
ازان زمان که مرا عشق برگرفت از خاک
چو گردباد مدارم به دشت پيمايي است
ز آسياي فلک آب را که مي بندد؟
ز سير و دور نماند سري که سودايي است
غبار وحشت من گر چه لامکان سيرست
هنوز در دل من آرزوي تنهايي است
دل رميده گل از روزگار مي چيند
نشاط روي زمين از غزال صحرايي است
به نور عشق مگر چشم دل گشاده شود
وگرنه ديده ظاهر، حجاب بينايي است
به زور عجز توان گوشمال گردون داد
که پشت سر تو سرپنجه توانايي است
نظر به شاخ بلندست مرغ وحشي را
تلاش دار کند هر سري که سودايي است
اگر چه صبح قيامت دميد ازان خط سبز
همان دو چشم تو مشغول باده پيمايي است
به دور حسن تو فرمان قتل عاشق شد
وگرنه خط، رقم رخصت تماشايي است
ترا به وعده تقاضا که مي تواند کرد؟
عنان سيل سبکرو به دست خودرايي است
رخ لطيف ترا بي نقاب نتوان ديد
تو چون به پرده روي صرفه تماشايي است
نظر به قامت او، رايتي است خوابيده
اگر چه سرو گلستان علم به رعنايي است
به کنه راز خموشي کجا رسي صائب؟
که همچو خامه، مدارت به صفحه آرايي است