به غير دل که عزيز و نگاه داشتني است
جهان و هر چه در او هست، واگذاشتني است
نظر به هر چه گشايي درين فسوس آباد
دريغ و درد بر اطراف او نگاشتني است
چه بسته اي به زمين و زمان دل خود را؟
گذشتني است زمان و زمين گذاشتني است
ترا به خاک زند هر چه را برافرازي
به غير رايت آهي که برفراشتني است
همين سرشک ندامت بود دل شبها
درين زمين سيه، دانه اي که کاشتني است
به شکر اين که ترا چشم دل گشاده شده است
به هر چه هست، ز عبرت نظر گماشتني است
کسي که درد دلش را فشرده، مي داند
که درد نامه صائب به خون نگاشتني است
اگر به خون ننويسي، به آب زر بنويس
که عزت سخن اهل درد، داشتني است