شماره ١٧٤: ز اشک، ديده تاريک شمع نوراني است

ز اشک، ديده تاريک شمع نوراني است
دهان پسته پر از خون دل ز خنداني است
به آب تيغ توان شست تا ز هستي دست
به آب خضر تسلي شدن گرانجاني است
بود ز آب و زمين بي نياز، حاصل ما
که تخم مردم آزاده، دامن افشاني است
همان به ديدن روي تو مي پرد چشمم
ز حسن، بهره آيينه گر چه حيراني است
ز پرده سوزي عصمت بود زليخا خوار
عزيز گشتن يوسف ز پاکداماني است
ز چين ابروي دلدار نيستم نوميد
که نوبهار در آغاز، غنچه پيشاني است
مرا چگونه جلاي وطن کند دلگير؟
که در صدف، گهرم بي صدف ز غلطاني است
اگر چه دورم ازان آستان، نيم دلگير
که از خيال تو دل در بهشت روحاني است
مرا به صحبت همجنس رهنما گرديد!
که موميايي اين دلشکسته، انساني است
اگر چه نيست مرا بهره اي ز جمعيت
به اين خوشم که دل ايمن از پريشاني است
ز انتظار به چشمم سيه شده است جهان
علاج ديده من سرمه سليماني است
لباس عافيتي هست اگر درين عالم
که دست خار ازان کوته است، عرياني
مرا ز هوش لب نوخطان برد صائب
سياه مستي من زين شراب ريحاني است