سفر نکردن ازان کشور از گرانجاني است
که مرگي دل و قحط غذاي روحاني است
لب محيط به بانگ بلند مي گويد
برهنه شو که گهر مزد دست عرياني است
سفر خوش است که بي اختيار روي دهد
سپند، منتظر آتش از گرانجاني است
به نان خشک قناعت نمي توان کردن
چه نعمتي است که افلاک سر که پيشاني است!
ز آرميدگي ظاهرم فريب مخور
اگر چه ساکن شهرم، دلم بياباني است
ز جوش وحش چه غوغاست بر سر مجنون؟
اگر نه داغ جنون خاتم سليماني است
هميشه آب به چشم پياله مي گردد
جبين پير خرابات بس که نوراني است
دلي که از سخن تازه شد جوان، داند
که سبزي پر طوطي، گل سخنداني است
جواب آن غزل است اين که نقد حيدر گفت
ازو چه شکوه کنم، عالم پريشاني است