فضاي دشت ز خونين دلان گلستاني است
ز خود برآ که عجب دامن بياباني است
گشاده باش، جهان را شکفته گر خواهي
که بر گشاده دلان چرخ روي خنداني است
ز خود برآ که چو گرديد راهرو بي برگ
به چشم رهزن بيرحم، تيغ عرياني است
به عقل هر که هوا را کند مسخر خود
اگر چه مور بو، پيش ما سليماني است
که در قلمرو توحيد در شمار آيد؟
که نه سپهر درين حلقه سبحه گرداني است
مراست چشم رهايي ز بحر خونخواري
که هر حباب در او پرده دار طوفاني است
نهان به زير سياهي ز تيره بختي ماست
وگرنه داغ جنون آفتاب تاباني است
به چشم توست ز سرگشتگي فلک گردان
وگرنه دايره چرخ، چشم حيراني است
سراغ يوسف مصري ز ناتوانان جوي
که چشم هاي فرو رفته، چاه کنعاني است
وجود عشق درين خاکدان پر وحشت
چو آتشي است که در دامن بياباني است
خوش است رشته به قرب گهر، ازين غافل
که در گسستن او تيز کرده دنداني است
شکايت از تو ستمگر کجا برم، که نهان
ز سايه سر زلف تو کافرستاني است
ز تنگناي جهان نيست شکوه صائب را
که چشم مور به نازک خيال، ميداني است