شماره ١٦٨: شدم غبار و همان خارخار من باقي است

شدم غبار و همان خارخار من باقي است
توجه چمن آرا به اين چمن باقي است
هزار جامه بدل کرد روزگار و هنوز
حديث ديده يعقوب و پيرهن باقي است
به رنگ و بوي جهان دل منه، تماشا کن
که آه سرد و کف خاکي از چمن باقي است
گذشت فصل بهار و چمن ورق گرداند
همان به تازگي خويش داغ من باقي است
دليل اين که سخن آب زندگي خورده است
همين بس است که از رفتگان سخن باقي است
چه شيشه ها که تهي شد، چه جامها که شکست
به حال خود دل سنگين انجمن باقي است
ز پادشاهي پرويز جز فسانه نماند
هزار نقش نمايان ز کوهکن باقي است
جواب آن غزل است اين که گفت عرفي ما
هزار شمع بکشتند و انجمن باقي است