شماره ١٦٧: ميي که درد ندارد صفاي درويشي است

ميي که درد ندارد صفاي درويشي است
گلي که رنگ نبازد لقاي درويشي است
نسيم پيرهن يوسف از تهيدستي
خجل ز نافه پشمين قباي درويشي است
به سوزنم نتوان دوخت بر لباس حرير
دلم ربوده آهن رباي درويشي است
دلم ز سيل حوادث نمي رود از جاي
به کوه، پشت من از متکاي درويشي است
شعاع مهر که تيغش به ابر مي سايد
اتاقه سر خورشيد ساي درويشي است
هزار تنگ شکر خواب در بغل دارد
چه راحت است که با بورياي درويشي است
غبار حادثه در خلوتش ندارد راه
دلي که آينه دانش رداي درويشي است
چرا به مشعل زرين شاه رشک برد؟
چراغ زنده دلي در سراي درويشي است
ز چنگ نعمت الوان خريد خون مرا
چه لذت است که با شورباي درويشي است
ز نغمه سنجي داود، گوش مي گيرد
دلي که حلقه به گوش نواي درويشي است
شميم نافه ز پشمينه پوشي فقرست
حلاوت شکر از بورياي درويشي است
نفس گداخته خود را به گوشه اي برسان
که حب جاه چو سگ در قفاي درويشي است
کجا به خرقه شود حاصل آشنايي فقر؟
خوشا کسي که به دل آشناي درويشي است
خمير صاف نهادان قدس را ماليد
اگر چه طينت آدم ز لاي درويشي است
به رستگاري جاويد چون ننازد فقر؟
محمد عربي رهنماي درويشي است
من شکسته زبان مدح فقر چون گويم؟
زبان معجزه مدحتسراي درويشي است
سخن رسيد به نعت رسول حق صائب
ببوس خاک ادب را که جاي درويشي است