به نوخطان نگرستن دليل ديده وري است
که حسن چهره بديهي و حسن خط نظري است
خموش باش که آن کوه و ناز و تمکين را
خروش هر دو جهان خنده هاي کبک دري است
ز خاکبازي اطفال مي توان دريافت
که عيش روي زمين در مقام بيخبري است
مخور فريب عمارت درين خراب آباد
که فرش خانه خرابان هميشه بال پري است
مدار چشم اقامت ز عمر بي بنياد
که همچو ريگ روان، خرده هاي جان سفري است
مکن به پرده دل راز عشق را پنهان
که پرده داري حسن لطيف، پرده دري است
درين رياض به بي حاصلي قناعت کن
که تازه رويي سرو چمن ز بي ثمري است
مباش وقت سحر بي ستاره ريزي اشک
که نور چهره گردون ز گريه سحري است
شود شکستگي دل ز فيض عشق درست
که موميايي مينا، دکان شيشه گري است
به داغ عشق قناعت کن از جهان صائب
که دور خوبي گلهاي بوستان سپري است