عمارتي که نگردد خراب، همواري است
گلي که رنگ شکستن نديده هشياري است
کنون که ابر گهربار و دشت زنگاري است
ز خويش خيمه برون زن، چه جاي خودداري است؟
برآر سر ز گريبان که دامن صحرا
ز بس که زنگ ز دلها زدوده، زنگاري است
ز سنگ لاله برآمد، ز خاک سبزه دميد
قدم ز خانه به صحرا نه، اين چه خودداري است؟
در آن رهي که به مستي توان سلامت رفت
قدم شمرده نهادن دليل هشياري است
مشو به مرگ ز امداد اهل دل نوميد
که خواب مردم آگاه، عين بيداري است
رسيد بر لب بام آفتاب زندگيش
هنوز خواجه مغرور، (گرم) گل کاري است
صدف به خاک نشسته است از گرانباري
حباب تاج سر بحر از سبکباري است
عزيز ناشده را نيست بيمي از خواري
يتيم را چه محابا ز خط بيزاري است؟
ميان حسن تو و حسن يوسف مصري
تفاوتي است که در خانگي و بازاري است
نمي کشند دليران به عاجزان شمشير
سپر ز خصم فکندن گل جگرداري است
رهين ناز طبيبان چرا شوم صائب؟
مرا که شربت عناب، اشک گلناري است