ز يار لطف نهان خواستن فزون طلبي است
که دل زياده برد خنده اي که زير لبي است
به احتياط سخن در حضور خوبان کن
که خوي سنگدلان آبگينه حلبي است
نمي کنند نظر عارفان به حسن مجاز
به ريگ سينه نهادن، دليل تشنه لبي است
خسيس را ز مدارا زبان دراز شود
ز آب شعله کشد آتشي که بولهبي است
چراغ انجمن ماست ديده بيدار
مي شبانه ما گريه هاي نيمشبي است
اگر چه نقش دويي نيست در قلمرو حسن
نظر به زلف و خط از روي يار، بي ادبي است
دلش به ما عجمي زادگان بود مايل
اگر چه ليلي صحرانشين ما عربي است
عروس عافيتي را که خلق مي طلبند
چو نيک درنگري، در حباله عزبي است
رواست صائب، اگر نيست از ره دعوي
تتبع غزل خواجه گر چه بي ادبي است