شماره ١٥٨: هنوز خنده ازان لب بدر نيامده است

هنوز خنده ازان لب بدر نيامده است
نمک به پرسش داغ جگر نيامده است
تو ذوق از سر جان خاستن چه مي داني؟
که نامه بر ز درت بيخبر نيامده است
رساند صبح قيامت به زلف شب مقراض
هنوز روز سياهم بر نيامده است
چگونه دانه ما سر برآورد از خاک؟
هنوز مو ز کف دست بر نيامده است
چه حاجت است به تکليف، خانه خانه اوست
مگر به خانه دل، غم دگر نيامده است؟
اميد بوسه ازان لب ز تنگ چشمي ماست
شرر ز آتش ياقوت برنيامده است
(عبث حباب به ساحل دو چشم دوخته است
ازين محيط کسي زنده برنيامده است)
(چسان ميان کمر بستگان ستاده شويم؟
چو شمع گريه ما تا کمر نيامده است)
(دلير مي روي از پي سياه چشمان را
کتاره نگهت بر جگر نيامده است)
(دلت به گريه خونين ما نمي سوزد
به چشم آبله ات نيشتر نيامده است)
(به ما که مردم آزاده ايم طعنه مزن
که سنگ بر شجر بي ثمر نيامده است)
اگر چه فکر تو صائب گذشته است از چرخ
هنوز طب به معراج بر نيامده است