شماره ١٥٣: کسي که بوسه بر آن لعل جانفزا زده است

کسي که بوسه بر آن لعل جانفزا زده است
چو خضر غوطه به سر چشمه بقا زده است
ز عطسه غنچه نشکفته در چمن نگذاشت
به کاکل که شبيخون دگر صبا زده است؟
نموده است گل آلود آب حيوان را
به زير تيغ تو هر کس که دست و پا زده است
به چشم سخت فلک آب رحم مي گردد
کدام سنگدل آتش به کشت ما زده است؟
به باد رفت سر غنچه تا دهن وا کرد
که خنده اي ز ته دل به مدعازده است؟
ز آفتاب حوادث کباب زود شود
کسي که خواب به سر سايه هما زده است
سفينه اي است درين بحر بيکنار مرا
که تخته بر سر تدبير ناخدا زده است
ز خون بي ادب خويش مي کشم خجلت
که بوسه بر کف پاي تو چون حنا زده است
به سعي وا نشود دل، وگرنه دانه من
چو آب، قطره درين هفت آسيا زده است
ز پيش زود رود پاي کوته انديشي
که تکيه در ره سيلاب بر عصا زده است
برون ز بحر گهر مي رود به دست تهي
حباب وار گره هر که بر هوا زده است
ز خواب امن کسي بهره مي برد صائب
که پشت پاي به دنياي بيوفا زده است