ز خاک همچون هدف هر که سر برآورده است
به جرم سرکشي از تير پر برآورده است
دلم چو برگ خزان ديده باز مي لرزد
که آه سرد دگر از جگر برآورده است؟
تو چون ز خويش تواني برآمد اي زاهد؟
که زهد خشک به روي تو در برآورده است
ز غيرت لب لعل تو آه سرد کشد
نه رشته است که سر از گهر برآورده است
که کرده است ز دل دست آرزو کوتاه؟
که اين سفينه ز موج خطر برآورده است؟
فغان که حسن گلوسوز حرف، چون طوطي
مرا ز خامشي چون شکر برآورده است
ترا که بال و پري هست سير کن صائب
که پاي خفته مرا از سفر برآورده است