نه چهره اش عرق از گرمي هوا کرده است
نگاه را رخ او آب از حيا کرده است
شده است پرده بيگانگي ز غيرت عشق
همان نگه که مرا با تو آشنا کرده است
سمنبري که ز خوبي وفا طمع دارد
چو گل ز ساده دلي تکيه بر صبا کرده است
ز جوهر آينه در فکر بال پردازي است
ز بس که روي ترا با صفا کرده است
به سير چشمي من نيست زير چرخ کسي
گرفتن سر راه توام گدا کرده است
ستمگري که مرا مي کشد، نمي داند
که بر جفا، ستم و بر ستم، جفا کرده است
ز دامن تو نمي دارد از ملامت دست
همان که دامن يوسف ز کف رها کرده است
ز بيقراري عشق است بيقراري من
مرا چو کاه سبک جذب کهربا کرده است
چه انتظار خضر مي بري، قدم بردار
هزار گمشده را شوق رهنما کرده است
اگر چه در ته ديوارم از گراني جسم
دل رميده من خانه را جدا کرده است
چه بي نياز ز شيرازه است اوراقش
ز فرش، هر که قناعت به بوريا کرده است
قبول پرتو احسان ز آفتاب مکن
که ماه يکشنبه را منتش دو تا کرده است
مکن ز بستگي کار، شکوه چون خامان
که صبر غنچه گل را گرهگشا کرده است
نمي توان به دو عالم ز من گرفتن دل
که گوهر تو صدف را گرانبها کرده است
همين ستاره رازي که در دل است مرا
هزار پيرهن صبح را قبا کرده است
رسيده است به ساحل سبکروي صائب
که همچو موج عنان را ز کف رها کرده است