شماره ١٤٩: به نامرادي ما عشق مايل افتاده است

به نامرادي ما عشق مايل افتاده است
وگرنه مطلب کونين در دل افتاده است
در آن محيط کرم، دور باش منعي نيست
کف از سبکسري خود به ساحل افتاده است
همان که در طلبش رفته اي ز خود بيرون
تمام روز به ميخانه دل افتاده است
مرا که دست و دل از کار رفته است، چه سود
که دست يار به دوشم حمايل افتاده است؟
ز عاجزانه نگاهم، ز دست قاتل تيغ
به روي خاک، مکرر چو بسمل افتاده است
ز ما به همت خشک اي فقير قانع شو
که کار ما به جوانمردي دل افتاده است
سيه دلي که ترا بسته است بند قبا
ازان لطافت اندام، غافل افتاده است
عجب که گريه ما در دلش اثر نکند
که دانه پاک و زمين سخت قابل افتاده است
نشسته است به گل، بارها سفينه چرخ
به کوچه اي که مرا رخت در گل افتاده است
نصيب کشته عشق از بهشت جاويدان
همين بس است که در پاي قاتل افتاده است
نظر ز حلقه فتراک برنمي دارم
که اين دريچه به جنت مقابل افتاده است
به شوخي مژه يار مي توان پي برد
ز رخنه هاي نمايان که در دل افتاده است
نظر ز حال فروماندگان دريغ مدار
ترا که چشم به ديدار منزل افتاده است
به تخم سوخته ما چه مي تواند کرد؟
زمين ميکده هر چند قابل افتاده است
ز بزم وحشت پروانه مي کشد آزار
وگرنه شمع مکرر به محفل افتاده است
به خاکساري افتادگان نمي خندد
کسي که يک دو قدم در پي افتاده است
ز آتشين رخ ساقي گمان بري صائب
که اخگري به گريبان محفل افتاده است