شماره ١٤٧: به هر دل آتشي از روي دلبر افتاده است

به هر دل آتشي از روي دلبر افتاده است
سپند ماست که از چشم مجمر افتاده است
زلال وصل تو يارب چه خاصيت دارد
کز آتش تو جهاني به کوثر افتاده است
ز خط نگشته بناگوش او غبارآلود
که عکس گرد يتيمي ز گوهر افتاده است
مرا ز گوشه عزلت مخوان به سير بهشت
که چشم من به تماشاي ديگر افتاده است
به بيشي و کمي مال نيست فقر و غنا
ز توست عالم اگر دل توانگر افتاده است
مجوي از دل بي طاقتان عشق قرار
که اين سپند به صحراي محشر افتاده است
ز نافه مغز شکارافکنان کند معمور
غزال وحشي ما گر چه لاغر افتاده است
قسم به پاکي ما مي خورند جوهريان
چه شد که دامن ما چون گهر تر افتاده است
ستاره اي که من از داغ عشق او دارم
به آفتاب قيامت برابر افتاده است
نگشته پشت لب او ز خط مشکين سبز
که سايه پر طوطي به شکر افتاده است
عجب که روي به آيينه سخن آرد
چنين که طوطي صائب به شکر افتاده است