شماره ١٤٦: نمک به ديده ام از غيرت حنا خفته است

نمک به ديده ام از غيرت حنا خفته است
که زير پاي تو چون عاشقان چرا خفته است
مگر حجاب تو در باغ رنگ عصمت ريخت؟
که طفل شبنم از آغوش گل جدا خفته است
شريک دولت اگر چشم اين کس است بلاست
گلي ز عيش بچينم تا صبا خفته است
کفن لباس ملامت شود شهيدي را
که زير خاک به اميد خونبها خفته است
بيا به ملک قناعت که عيش روي زمين
تمام در شکن نقش بوريا خفته است
ز شوق کوي تو خونش به جوش مي آيد
اگر شهيد تو در خاک کربلا خفته است
کجا بريم ازين ورطه جان برون صائب؟
که راهزن شده بيدار و پاي ما خفته است