شماره ١٤٥: به هيچ و پوچ مرا عمر چون شرر بسته است

به هيچ و پوچ مرا عمر چون شرر بسته است
ز خود برون شدن من به يک نظر بسته است
اثر ز جنت دربسته در جهان گر هست
ازان کس است که بر روي خلق در بسته است
شود ز روزن و در خانه ها غبارآلود
صفاي سينه به پوشيدن نظر بسته است
مرا رفيق موافق به وجد مي آرد
عزيمت سفر من به همسفر بسته است
کند جلاي وطن ديده ور عزيزان را
که تا به بحر بود، ديده گهر بسته است
به خرج آتش سوزنده مي رود چو شرار
چو غنچه در گره خويش هر که زر بسته است
جز اين که هر نفس از پيچ و تاب مي کاهد
چه طرف رشته ز نزديکي گهر بسته است؟
مرا ز داغ، دل تيره مي شود روشن
جلاي سوخته من به اين شرر بسته است
به آن سرد دل من چو غنچه باز شود
گشاد من به هواداري سحر بسته است
به خون خويش محال است سرخ رو نشود
ستمگري که ترا تيغ بر کمر بسته است
چنان که راحت چشم است در نديدنها
حضور گوش به شنيدن خبر بسته است
چرا غم دگران مي کند پريشانم
اگر نه رشته جانها به يکدگر بسته است؟
صداي طبل رحيل است شاديانه او
کسي که توشه به اندازه سفر بسته است
به خرج مي رود آخر درين جهان صائب
چو سکه هر که دل خويش را به زر بسته است