شماره ١٤٤: گشاد دل به سخنهاي آشنا بسته است

گشاد دل به سخنهاي آشنا بسته است
نشاط گل به سبکدستي صبا بسته است
تو گم نگشته اي از خويشتن، چه مي داني
که شمع رشته به انگشت خود چرا بسته است؟
مکن ملاحظه از شرم، حرف ما بشنو
که اين طلسم به يک حرف آشنا بسته است
ز نقش اطلس و ديبا موافقت مطلب
که نقشهاي موافق به بوريا بسته است
گناه روي به آيينه مي کند نسبت
سيه دلي که کمر در شکست ما بسته است
چو موج محو شو اينجا که تخته تعليم
در رسيدن دريا به ناخدا بسته است
نديده سختي از ايام، دل نگردد نرم
که روسفيدي گندم به آسيا بسته است
فراغبال درين بوستان نمي باشد
که بوي سنبل و گل، دام در هوا بسته است
قدم ز خاک شهيدان کشيده اي عمري است
نصيحت که به پاي تو اين حنا بسته است؟
نماند ناخن تدبير در کفم صائب
که اين گره به سر زلف مدعا بسته است؟