شماره ١٤٣: ترا کسي که به آه سحر نخواسته است

ترا کسي که به آه سحر نخواسته است
ز نخل زندگي خويش برنخواسته است
به کاوش مژه خون مرا دلير بريز
که خونبها کسي از نيشتر نخواسته است
مرا به سيل سبکسير رشک مي آيد
که غير صدق طلب راهبر نخواسته است
کباب همت آن سايل تهيدستم
که غير داغ چراغ دگر نخواسته است
خوشا کسي که درين خاکدان به جز در دل
گشادکار خود از هيچ در نخواسته است
ز مال خويش نبيند جهان نوردي خير
که سود بهر کسان از سفر نخواسته است
طمع مدار ز تن پروران ترانه عشق
نوا کسي ز ني پر شکر نخواسته است
به سنگ، سنگ محال است سينه صاف شود
دل رحيم کس از هم گهر نخواسته است
ز ما به دست دعا همچو سرو قانع شو
که کس ز مردم آزاده بر نخواسته است
بس است گوهر شهوار آب، شيريني
کسي ز چشمه شيرين گهر نخواسته است
نشاط روي زمين زير آسمان صائب
ازان کس است که تاج و کمر نخواسته است
مسلم است شجاعت بر آن کسي صائب
که پيش تير حوادث سپر نخواسته است