شماره ١٤٢: هنوز خط ز لب يار برنخاسته است

هنوز خط ز لب يار برنخاسته است
غبار فتنه ازين رهگذر نخاسته است
ز بخت تيره من از آفتاب نوميدم
وگرنه صبح ز من پيشتر نخاسته است
مکن به دل سيهان پند خويش را ضايع
که خون مرده به صد نيشتر نخاسته است
نچيده است گل از روي دولت بيدار
ز خواب هر که به روي تو برنخاسته است
ز لرزش دل عشاق کي خبر داري؟
که آه سرد ترا از جگر نخاسته است
ز تندباد حوادث نمي روم از جاي
فتاده اي چو من از خاک برنخاسته است
ز محفلي که مرا جستن است در خاطر
سپند از آتش سوزنده برنخاسته است
مکن به سنگدلان صرف آبرو صائب
که هيچ ابر ز آب گهر نخاسته است