شماره ١٤١: ز درد، عشق مرا بي نياز ساخته است

ز درد، عشق مرا بي نياز ساخته است
ز جستجوي دوا بي نياز ساخته است
ادا چگونه کنم شکر درد بي درمان؟
که از طبيب مرا بي نياز ساخته است
کمند جاذبه بحر، همچو سيل بهار
مرا ز راهنما بي نياز ساخته است
نظر به ملک سليمان سيه نمي سازد
قناعتي که مرا بي نياز ساخته است
خوشم به بي سر و پايي، که خانه بر دوشي
مرا ز هر دو سرا بي نياز ساخته است
رسانده است مرا بيخودي به مأوايي
که از مقام رضا بي نياز ساخته است
کباب حسن گلوسوز تشنگي گردم!
کز آب خضر، مرا بي نياز ساخته است
تپيدن دل بيتاب در طريق طلب
مرا ز منت پا بي نياز ساخته است
هواي باطل دنيا عجب فسونسازي است
که خلق را ز خدا بي نياز ساخته است
جمال کعبه مقصود، از کمال ظهور
مرا ز قبله نما بي نياز ساخته است
نيازمندي ما کي به خاطرت گذرد؟
چنين که ناز ترا بي نياز ساخته است
نيازمند تو کرده است ما فقيران را
ترا کسي که ز ما بي نياز ساخته است
منم که ناز به معشوق مي کنم صائب
وگرنه عشق که را بي نياز ساخته است؟