منم که معني بيگانه آشناي من است
نهال خامه من باغ دلگشاي من است
چو نقش، پا ننهم از گليم خود بيرون
حصار عافيت من ز نقش پاي من است
به فکر باغ و غم آسيا چرا باشم؟
که آسمان و زمين باغ و آسياي من است
هزار خوشه پروين به نيم جو نخرم
که رزق من ز دو چشم ستاره زاي من است
به پاکي گهر من چرا ننازد بحر؟
که خانه صدفش روشن از صفاي من است
ز مهر کاسه دريوزه چون به کف دارد؟
اگر نه صبح گداي در سراي من است
نه آتشم که مرا خار دستگير بود
چو آفتاب همان نور من عصاي من است
درين زمانه که بر شرم پشت پا زده اند
منم که روي نگاهم به پشت پاي من است
ز روي بستر گل شبنمم چو برخيزد
ز گرد بالش خورشيد متکاي من است
به چشم ظاهر اگر تيره ام چو خاکستر
هزار آينه رو، تشنه لقاي من است
غبار خاطر من طرفه عالمي دارد
که از درون خورش و از برون قباي من است
ز آستان قناعت کجا روم صائب؟
که فرش و بستر و بالين و متکاي من است