شماره ١٣١: شراب کهنه که روشنگر روان من است

شراب کهنه که روشنگر روان من است
مصاحب من و پير من و جوان من است
ز فيض بيخودي از هر دو کون آزادم
خط پياله ز غم ها خط امان من است
ز انفعال گنه دل نمي توان برداشت
وگرنه جذبه توفيق همعنان من است
چه حاجت است به دريوزه ملال مرا؟
خمير مايه غم، مغز استخوان من است
ازان چو باد صبا گشته ام پريشان سير
که دست زلف بلند تو در ميان من است
دگر چه کار کند سعي طالع وارون؟
که خضر در پي پيچيدن عنان من است
چراغ مرده من آفتاب چون نشود؟
که يک جهان دل روشن نگاهبان من است
به هر روش که فلک سير مي کند شادم
که اين سمند سبکسير، زير ران من است
بهار در پس ديوار باغ پنهان شد
ز بس که منفعل از چشم خونفشان من است
چگونه سر ز خجالت برآورم از خاک؟
گلي نچيد ز من آنکه باغبان من است
نکرده صيد ازين صيدگاه چون نروم؟
که گر هما فکنم، زور بر کمان من است
بهار با نفس آتشين لاله و گل
کباب گرمي هنگامه خزان من است
نظر به نعمت الوان روزگارم نيست
چو شمع، توشه من جسم ناتوان من است
بساط سحر کلامان به يکدگر پيچيد
عصاي موسي من کلک ناتوان من است
ز پاره گشتن پيوند جسم معلوم است
که ماه در ته پيران کتان من است
درين غزل به تأمل نگاه کن صائب
که بهترين غزلهاي اصفهان من است