شماره ١٣٠: زبان شکوه من چشم خونفشان من است

زبان شکوه من چشم خونفشان من است
چو طفل بسته زبان گريه ترجمان من است
مرا به حرف کجا روز حشر بگذارد؟
ز شرم حسن تو بندي که بر زبان من است
به داستان سر زلف کوتهي مرساد!
که تا به کعبه مقصود نردبان من است
ز من بود سخن راست هر که مي گويد
خدنگ راست رو از خانه کمان من است
حذر نمي کنم از تيغ زهرداده سرو
که طوق عشق چو قمري خط امان من است
به بال سايه پريدن ز کوته انديشي است
وگرنه بال هما فرش آستان من است
هما ز سايه من غوطه مي خورد در نيش
ز بس که نيش ملامت در استخوان من است
به اوج عرش سخن را رسانده ام صائب
بلند نام شود هر که در زمان من است