شماره ١٢٧: چراغ خلوت جان روشنايي سخن است

چراغ خلوت جان روشنايي سخن است
بهار زنده دلان آشنايي سخن است
اگر سخن به دل از گوش پيشتر نرسد
يقين شناس که از نارسايي سخن است
ز نقطه تخم محبت فشانده در دلها
ز نوخطان که به مردم ربايي سخن است؟
چو غنچه سر به گريبان خود فرو بردن
گل سر سبد آشنايي سخن است
ز شاهدان معاني جدا شدن سخت است
دل دو نيم قلم از جدايي سخن است
مکيدن سر انگشت خامه چون طفلان
گواه بي کسي و بينوايي سخن است
ز خنده اش جگر شير آب مي گردد
که را تحمل تيغ آزمايي سخن است؟
زلال خضر، گره در سياهي ظلمات
چو خون مرده ز شرم روايي سخن است
قلم به تيغ ازين راه سر نمي پيچد
چه لذت است که در جبهه سايي سخن است
شکست زلف سخن مي شود درست از من
دل شکسته من موميايي سخن است
گداييي که به آن فخر مي توان کردن
ميان اهل سخاوت، گدايي سخن است
گذشت عمر مرا چون قلم درين سودا
همان مقدمه آشنايي سخن است
اگر سکندر از آيينه ساخت لوح مزار
چراغ تربت من روشنايي سخن است
کجاست شهرت من پاي در رکاب آرد
هنوز اول عالم گشايي سخن است!
مرا چو معني بيگانه مغتنم دانيد
که آشنايي من آشنايي سخن است
گذاشتي سر خود چون قلم درين سودا
دگر که همچو تو صائب فدايي سخن است؟