صفاي حسن تو از خط به جاي خويشتن است
درين غبار همان بر صفاي خويشتن است
هنوز مي چکد از چهره تو آب حيات
هنوز سرو قدت در هواي خويشتن است
اگر چه حسن تو از خط شده است پا به رکاب
سبک عناني زلفت به جاي خويشتن است
هنوز گردش چشم تر است دور بجا
هنوز گوش تو مست نواي خويشتن است
هنوز آن صف مژگان ز هم نپاشيده است
هنوز چشم تو محو لقاي خويشتن است
هنوز مرکز حسن است خال مشکينت
هنوز زلف تو زنجير پاي خويشتن است
هنوز لطف بجا صرف مي شود بيجا
هنوز رنجش بيجا به جاي خويشتن است
نبسته است به زنجير پاي ما را عشق
قلاده سگ ما از وفاي خويشتن است
ز تنگناي صدف بي حجاب بيرون آي
که گوهر تو نهان در صفاي خويشتن است
دماغ بنده نوازي نمانده است ترا
وگرنه بندگي ما به جاي خويشتن است
ز آشنايي مردم حذر کند صائب
کسي که از ته دل آشناي خويشتن است