سياه روي عقيق از جدايي يمن است
کبود چهره يوسف ز دوري وطن است
ز پرتو دل روشن چو شمع در فانوس
هميشه خلوت من در ميان انجمن است
ز تهمت است چه انديشه پاکدامن را؟
که صبح صادق يوسف ز چاک پيرهن است
اگر حيات ابد خواهي از سخن مگذر
که آب خضر نهان در سياهي سخن است
ز مرگ، روز هنرور نمي شود تاريک
که برق تيشه چراغ مزار کوهکن است
برون ميار سر از کنج خامشي زنهار
که در گداز بود شمع تا در انجمن است
سفينه اش به سلامت نمي رسد به کنار
به چار موجه صحبت دلي که ممتحن است
ز بس که مرده دل افتاده اي نمي بيني
که چهره تو ز موي سفيد در کفن است
به آب خضر تسلي نمي شود صائب
دهان سوخته جاني که تشنه سخن است