به غير دل همه عالم سراب حرمان است
ز کعبه روي به هر سو کني بيابان است
ز فکر رزق، جهان يک دل پريشان است
خمير مايه غم ها همين غم نان است
مپرس حال دل بيقرار از عاشق
که در صدف نبود گوهري که غلطان است
به سيم و زر نشود بي زبانه آتش حرص
که شمع در لگن زر همان گدازان است
حضور کنج قناعت نديده کي داند
که روي دست سليمان به مور زندان است
به پيش پا نبود چشم سرفرازان را
بلند و پست زمين پيش چرخ يکسان است
ز بخت تيره ندارد ملال روشندل
که برق در ته ابر سياه خندان است
(ترا به وادي مشرب گذر نيفتاده است
وگرنه کعبه دل نيز خوش بيابان است)
(مخور فريب صلاح توانگران زنهار
که روزه داشتن سفله، صرفه نان است)
مدار دست ز دامان بيخودي صائب
که در بهشت بود ديده اي که حيران است