عنان نفس کشيدن جهاد مردان است
نفس شمرده زدن ذکر اهل عرفان است
زمانه بوته خار از درشتخويي توست
اگر شوي تو ملايم جهان گلستان است
نهاد سخت تو سوهان به خود نمي گيرد
وگرنه پست و بلند زمانه سوهان است
به جان مضايقه با لعل دلستان مکنيد
که ماه مصر به اين سيم قلب ارزان است
مشو چو بدگهران غافل از سفيده صبح
که زير اين کيف بي مغز بحر پنهان است
بلاست نفس، عنان چون ز دست عقل گرفت
عصا چو از کف موسي فتاد ثعبان است
ز جان سوخته چشم يقين شود روشن
ترا خيال که اين سرمه در صفاهان است
گذشت عمر و نکردي کلام خود را نرم
ترا چه حاصل ازين آسياي دندان است؟
ازان ز سايه اهل کرم گريزانم
که رد خلق شدن در قبول احسان است
رهين منت نه آسيا چرا باشم؟
مرا که از لب افسوس خود لب نان است
زمين ز پرورش ما فراغتي دارد
سفال تشنه جگر را چه فکر ريحان است؟
ز داغ کعبه سياهي چرا نمي افتد؟
اگر نه سوخته عشق لاله رويان است
اگر خورم جگر خويش از پريشاني
همان ز چشم حسودان مرا نمکدان است
نواشناس درين روزگار ناياب است
وگرنه خامه صائب هزار دستان است