ز داغ، سينه پر تير من گلستان است
ز چشم شير، نيستان من چراغان است
دلي که نقش تعلق به خود نمي گيرد
اگر به دست فتد، خاتم سليمان است
پياله اي که ترا وا رهاند از هستي
اگر به هر دو جهان مي دهند، ارزان است
شکسته دل نتوان کرد خردسالان را
وگرنه شهر به ديوانه تو زندان است
گرفته است غم آب و دانه روي زمين
ز فکر رزق، جهان يک دل پريشان است
کباب مست مرا بي نمک به بزم آريد
پياله تا به لبش مي رسد، نمکدان است
کباب سوخته را اشک نيست، حيرانم
که چون ز خون دل من جهان گلستان است
درين بساط، چراغي که از نسيم فنا
به جان خويش نلرزد چراغ ايمان است
ز پاس شرم تو تن داده ام به بند لباس
وگرنه حلقه فتراک من گريبان است
مريز آب رخ خود براي نان صائب
که آبرو چو شود جمع، آب حيوان است
به چرب نرمي دشمن مرو ز ره صائب
که دام مکر درين خاک نرم پنهان است