جهان و هر چه در او هست رونماي دل است
به هيچ جا نرود هر که آشناي دل است
هواي نفس ترا کوچه گرد ساخته است
وگرنه نقد بود هر چه مدعاي دل است
اگر به خضر نگردد دچار در ظاهر
همان تپيدن پوشيده رهنماي دل است
قدم برون منه از دل به سير باغ و بهار
کدام غنچه اين بوستان به جاي دل است؟
ز چشمه آينه جويبار گردد صاف
صفاي عالم ايجاد در صفاي دل است
ز طفل مشربي ما به خنده تن در داد
وگرنه غنچه شدن باغ دلگشاي دل است
ز تيغ يار عبث چشم خونبها دارد
به خون خويش زدن غوطه خونبهاي دل است
مبين به چشم تعجب درين بلند ايوان
که همچو آبله افتاده زير پاي دل است
فضاي بال گشايي درين خراب آباد
ز لامکان چو گذشتي همين فضاي دل است
نفس گداخته زان مي کند سفر شب و روز
که در جهان نبود آنچه مدعاي دل است
به آفتاب حقيقت کسي رسد صائب
که همچو سايه شب و روز در قفاي دل است