حضور عالم ايجاد در قرار دل است
سفر اگر همه يک منزل است بار دل است
فغان که ديده جوهرشناس نيست ترا
وگرنه گوهر مقصود در کنار دل است
بهار در گره غنچه گوشه گير شده است
نشاط روي زمين جمع در حصار دل است
زمين نشانه پايي است زان سبک جولان
سپهر غاشيه بردار شهسوار دل است
درين قلمرو عبرت اگر شکاري هست
کز او شکفته شود دل، همين شکار دل است
همان ز پرده چو نور نگاه سيارست
اگر چه عالم اسباب پرده دار دل است
تميز نيک و بد نقش، کار آينه نيست
ز اختيار برون رفتن اختيار دل است
درين حديقه گل از زندگي کسي چيند
که تار و پود حياتش ز خار خار دل است
چه نعمتي است که افسردگان نمي دانند
که داغهاي جگرسوز لاله زار دل است
غرض ز خوردن مي تلخ کردن دهن است
وگرنه خون جگر آب خوشگوار دل است
دل شکسته به دست آر کز رياض جهان
هميشه سبز صنوبر به اعتبار دل است
درين جهان پر آشوب اگر حصاري هست
کز اوست فتنه حصاري، همين حصار دل است
نظر سياه مگردان به عمر جاويدان
که سرو کوتهي از طرف جويبار دل است
غم حواس چو تن پروران مخور صائب
که برگريز بدن، جوش نوبهار دل است