هميشه ديده سوزن ازان به دنبال است
که قبله نظرش رشته هاي آمال است
به خرمن دگران هر که مي پرد چشمش
هزار رخنه فزون در دلش چو غربال است
غبار کوچه عشق است کيمياي مراد
خوشا سري که درين رهگذار پامال است
به ظلمتي که ز دوران رسد گرفته مباش
که خنده شب ادبار، صبح اقبال است
ز طعن بيخردان اهل دل نينديشند
که نقل مجلس ديوانه سنگ اطفال است
دل و زبان چو يکي شد، سخن بلند شود
به هيچ جا نرسد طايري که يک بال است
هواي عالم آزادگي است بر يک حال
ز برگريز خزان سرو فارغ البال است
اگر به چشم بصيرت نظر کني صائب
چه نيشها که نهان در پرند اقبال است