شماره ١٠٧: دل رميده ما را صداي پا سنگ است

دل رميده ما را صداي پا سنگ است
بر آبگينه ما نقش آشنا سنگ است
به بوي سوختگان مغز ما مي شود بيدار
اگر چه همچو شرر خوابگاه ما سنگ است
چه شد که باد مخالف ندارد اين دريا
که هر نفس زدني بر حباب ما سنگ است
چنان شده است ز سودا مرا دماغ ضعيف
که داغ بر سر بي مغزم، آسيا سنگ است
اميد صبح سعادت چنان گداخت مرا
که استخوان مرا سايه هما سنگ است
همان به پله ميزان عشق بي وزنم
اگر چه درد مرا کوه قاف، پا سنگ است
شکستگي است زبان سؤال را پر و بال
وگرنه کاسه دريوزه را سزا سنگ است
مکن شکستگي خود به بيغمان اظهار
که موميايي اين قوم بي حيا سنگ است
ترا چراغ بصيرت ز غفلت است خموش
که چشم بسته بود تا شرار با سنگ است
ز ناله ام دل بلبل به خاک و خون غلطيد
که شيشه دل عشاق را نوا سنگ است
خمار خنده بيهوده سخت مي باشد
عجب نباشد اگر کبک را غذا سنگ است
مکن به سنگ دل سخت يار را نسبت
که در ميانه تفاوت ز شيشه تا سنگ است
علاج خشکي سودا مجو ز صندل تر
که دردهاي گرانسنگ را دوا سنگ است
همان به دست کسان است چشم ما صائب
اگر چه همچو فلاخن غذاي ما سنگ است