به آه برق عنان من آسمان تنگ است
که بر خدنگ قضا، خانه کمان تنگ است
جنون فضاي بيابان عشق مي خواهد
رباط عقل به اين لشکر گران تنگ است
به گوشه دل ما چون بر تواني برد؟
که بر غزال تو صحراي لامکان تنگ است
چگونه بلبل ما زان چمن برون نرود
که از هجوم صفا جاي باغبان تنگ است
سياه خانه نشينان لامکان دشتيم
به خيل حشمت ما عرصه مکان تنگ است
زبان ز عهده گفتار چون برون آيد؟
بر اين محيط سبکسير، ناودان تنگ است
به قدر وسع معاش است خلق را ميدان
عجب نباشد اگر خلق مفلسان تنگ است
شکنج زلف تو دست کدام دل گيرد؟
به زايران حرم، راه نردبان تنگ است
کدام نعمت الوان به اين رسد صائب؟
که تنگ روزيم و يار را دهان تنگ است