شماره ١٠٥: جهان به راه شناسان ديده ور تنگ است

جهان به راه شناسان ديده ور تنگ است
فضاي باديه بر چشم راهبر تنگ است
ز آفتاب جهانتاب، شکوه ات بيجاست
ترا که کاسه دريوزه چون قمر تنگ است
به جوش مستي ما ظرف آسمان چه کند؟
که لامکان به روانهاي بيخبر تنگ است
به بوسه اي دل ما شاد کن در آخر حسن
که وقت ما و تو اي نازنين پسر تنگ است
سيه ز تنگي جا گشت خون لاله من
فضاي دست بر اين آتشين جگر تنگ است
به آسمان چه گريزي ز عشق بي زنهار؟
که دست تيغ درازست و اين سپر تنگ است
به وسعت نظر از رزق صلح کن زنهار
که صاحبان زر و سيم را نظر تنگ است
ميان باديه در تنگناي زنداني
ترا که دايره خلق در سفر تنگ است
چه سود قرب کريمان خسيس طبعان را؟
که سوزن ار چه ز عيسي بود، نظر تنگ است
کجا در آن دل سنگين کند سرايت آه؟
که رشته پر گره و کوچه گهر تنگ است
برون ميار سر از کنج آشيان صائب
که رشته کوته و ميدان بال و پر تنگ است