حضور سوخته عشق در دل تنگ است
که آرميده بود تا شرار در سنگ است
ز خود چگونه برآيم، که آسمان بلند
ز بار خاطر من سبزه ته سنگ است
ز رنگ عالم ايجاد، بوي خون شنود
کسي که روي دلش در جهان بيرنگ است
دل رميده به معشوق هم نمي سازد
که اين پلنگ به ماه و ستاره در جنگ است
بساط چرخ و گهرهاي شاهوار نجوم
به چشم وحشت من دامني پر از سنگ است
اميدها به هنر داشتم، ندانستم
که بخت سبز بر آيينه هنر زنگ است
فريب نازکي دست آن نگاه مخور
که در فشردن دل، سخت آهنين چنگ است
همين که راه به دستت فتاد، راهي شو
که سنگ راه سبکرو، شمار فرسنگ است
متاع هر دو جهان را به رونما داديم
هنوز حسن غيور ترا ز ما ننگ است
مگر زمين دگر از غبار دل سازيم
وگرنه روي زمين بر جنون ما تنگ است
نمي بريم به ميخانه دردسر صائب
شراب لعلي ما چهره هاي گلرنگ است