شماره ١٠٢: ز خود برآ که سر کوي يار نزديک است

ز خود برآ که سر کوي يار نزديک است
قرارگاه دل بيقرار نزديک است
ز غفلت تو ره کوي يار خوابيده است
وگرنه بحر به سيل بهار نزديک است
توان به نور بصيرت به اهل دل پيوست
به وصل سوخته جانان شرار نزديک است
ببر ز خويش، به سر رشته بقا پيوند
که دست شانه به زلف نگار نزديک است
دلي که سوخته داغ گلعذاران است
به صبح همچو شب نوبهار نزديک است
ز کاهلي نگذاري تو پاي خود به حساب
وگرنه وعده روزشمار نزديک است
اگر چه چشمه خورشيد از نظر دورست
به چشم شبنم شب زنده دار نزديک است
ز عاجزي به تو مشکل شده است دل کندن
وگرنه آب به اين جويبار نزديک است
شده است بر تو ز هشياري اين گريوه بلند
به کبک مست، سر کوهسار نزديک است
هزار کعبه به هر گوشه دل افتاده است
اگر تو دور نيفتي شکار نزديک است
ز باده توبه در ايام نوجواني کن
برآ ز بحر خطر تا کنار نزديک است
رسيده است ز دل بر زبان حکايت عشق
به سفتن اين گهر شاهوار نزديک است
دماغ کار نمانده است کارفرما را
وگرنه دست و دل ما به کار نزديک است
ازان به قيمت مي جان دهند مخموران
که رنگ مي به لب لعل يار نزديک است
اميدها به خط تاه روي او دارم
چو توبه اي که به فصل بهار نزديک است
چه همچو غنچه فرو رفته اي به خود صائب؟
گرهگشايي باد بهار نزديک است