شماره ١٠١: به غم نشاط من خاکسار نزديک است

به غم نشاط من خاکسار نزديک است
خزان من چو حنا با بهار نزديک است
يکي است چشم فرو بستن و گشادن من
به مرگ، زندگيم چون شرار نزديک است
به چشم کم منگر جسم خاکسار مرا
که اين غبار به دامان يار نزديک است
چه غم ز دوري راه است بيقراران را؟
به موجهاي سبکرو کنار نزديک است
به آفتاب رسيد از کنار گل شبنم
به وصل، ديده شب زنده دار نزديک است
ز ياسمين تو بوي بنفشه مي شنوم
مگر دميدن خط زان عذار نزديک است؟
شود به دور خط اميد وصل روزافزون
به صبحدم شب فصل بهار نزديک است
به خون من مشو آلوده کز کهنسالي
به سوختن جگرم چون چنار نزديک است
چو سوخت تشنه لبي دانه مرا صائب
چه سود ازين که به من نوبهار نزديک است؟