ز ابر اگر چه هواي بهار ناصاف است
غمين مشو که سراپرده هاي الطاف است
صفاي روي زمين در صفاي دل بسته است
که آب جوي بود صاف، چشمه تا صاف است
نمي توان ز گرانان به گوشه گيري رست
که کوه بر دل عنقا ز قاف تا قاف است
هزار خرقه آلوده، رهن مي برداشت
چه نعمتي است که پير مغان بانصاف است!
به طوطيان سخنگو که مي دهد شکر؟
درين زمانه که انصاف دادن، اسراف است
به هر که بيش رسد خون، فتوح بيش رسد
که جاي مشک ز آهو هميشه در ناف است
کدام حجت ناطق به از کلام بود؟
سخن چو هست، چه حاجت به دعوي و لاف است؟
ميان کعبه و بتخانه مانده ام حيران
که گوي کودک بي معرفت در اعراف است
به غير موي شکافان کسي نمي داند
که تار و پود جهان در کف سخن باف است
به نقش پرده عيب است تا دلت مايل
هنوز آينه سينه تو ناصاف است
چه التفات به سنگ محک کند صائب؟
به نور چشم بصيرت کسي که صراف است