زمين ز سايه ابر بهار گلپوش است
ز جوش لاله و گل خون خاک در جوش است
نسيم لطف بهار از شمار بيرون است
فغان که غنچه اين باغ، تنگ آغوش است
ازان جهان حلاوت همين خبر دارم
که رخنه دل هر مور، چشمه نوش است
فريب عجز مخور از ضعيف نالي خصم
که مرگ رهرو غافل ز چاه خس پوش است
دهان مار شد از حرف تلخ، گوش مرا
خوشا کسي که درين بزم پنبه در گوش است
به چشم سلسله زلف آب مي گردد
چه روشني است که با صبح آن بناگوش است
فروغ گوهر بينش گرفته است غبار
تميز مردم اين روزگار در گوش است
در آن مقام که من قطره مي زنم صائب
غبار هستي کونين، گرد پاپوش است