شماره ٩١: منم که دام بلايم رهايي قفس است

منم که دام بلايم رهايي قفس است
وداع زندگيم در جدايي قفس است
نمي توان به زر گل مرا به دام آورد
ز بيضه مرغ دل مرا هوايي قفس است
هنوز در گره غنچه است نکهت گل
چه وقت چاک گريبان گشايي قفس است؟
مقيدان همه از تنگي قفس نالند
منم که ناله ام از دلگشايي قفس است
ز چوب خشک مگوييد گل نمي رويد
شکست بال، گل آشنايي قفس است
چو کعبه گرد قفس طوف مي کند شب و روز
دگر چه چون دل صائب فدايي قفس است؟