مرا ز دور تماشاي خط يار بس است
که برگ عيش جنون، بويي از بهار بس است
ز حسن، دعوي خون نيست شيوه عاشق
که خونبهاي حنا، پاي بوس يار بس است
نظر به ناز و نعيم وصال نيست مرا
که مزدکار من از عشق، ذوق کار بس است
مرا ملاحظه از ترکتاز گردون نيست
که خاکساري من، گرد من حصار بس است
قدم به کلبه من رنجه گو نسازد يار
مرا ز وعده او، ذوق انتظار بس است
شکار اگر چه درين پهن دشت بسيارست
مرا گرفتن عبرت ز روزگار بس است
براي زير و زبر کردن بناي شکيب
سبک عناني آن زلف تابدار بس است
لواي همت عالي ز نه سپهر گذشت
پي شکستن اين قلب، يک سوار بس است
درين بساط، من تيره بخت را صائب
چو داغ لاله ز خون جگر حصار بس است