چو شبنم آن که درين بوستان سحرخيزست
مدام ساغرش از صاف عيش لبريزست
به خال گوشه ابروي او مبين گستاخ
که چون ستاره دنباله دار خونريزست
فغان که نرگس بيمار خوبرويان را
شکستن دل ما چون شکست پرهيزست
هميشه در دل فرهاد مي کند جولان
چه شد که دامن شيرين به دست پرويزست
زمان حسن قديم ترا که مي داند؟
که آسمان يکي از سبزه هاي نوخيزست
ز آتش نفس گرم ما خطر دارد
چو خار، محتسب شهر اگر چه سر تيزست
ز آسمان کهنسال دلخراش ترست
اگر چه سبزه رخسار يار، نوخيزست
ز سنگ، چشمه خون مي کند روان صائب
ز بس که درد دل من سرايت آميزست