به هر که مي نگرم زير چرخ دلگيرست
که ميهمان لئيم از حيات خود سيرست
گهر ز گرد يتيمي تمام مي گردد
مس و جود مرا درد باده اکسيرست
پياله چشم و چراغ است شير گيران را
به چشم بيجگران گر چه ديده شيرست
کنار کشت مده موسم بهار از دست
که موج سبزه به پاي نشاط زنجيرست
مباش سرکش و مغرور و بي ادب که هدف
هميشه از رگ گردن نشانه تيرست
ز پيچ و تاب ندارد گزير روشندل
ز موج خويشتن آب روان به زنجيرست
چه سود جوهر ذاتي چو کارفرما نيست؟
که بي کش، دم شمشير پشت شمشيرست
ز خضر وحشت سيلاب مي کنم صائب
خرابي دل مغرور من ز تعميرست