به دل چو کوه، گران گر چه اين کهن ديرست
غنيمت است که سيلاب ما سبکسيرست
دلي که بال و پر همتش نريخته است
اگر چه در ته خاک است، آسمان سيرست
مرا به ميکده عزم شکست توبه رساند
رسد به نيت خود هر که نيتش خيرست
ز نقش خود نتواند گذشت کوته بين
اگر به کعبه رود بت پرست، در ديرست
به خود نيامدن اهل عشق تنبيهي است
که آشنايي خود، آشنايي غيرست
ز قلقل بط مي عارفي شود آگاه
که با خبر چو سليمان ز منطق الطيرست
مدار چشم اقامت ز دولت دنيا
که سايه پر و بال هما سبکسيرست
جواب آن غزل است اين که آذري فرمود
که نااميد مباشيد، عاقبت خيرست