مگير غفلت خود سهل اگر چه يک نظرست
که تخم دوزخ عالم گداز يک شررست
ميان خرمن گل غوطه چون تواند زد؟
هنوز بلبل ما در حجاب بال و پرست
به قرب ظاهري از وصل فيض نتوان برد
بياض چشم صدف از نديدن گهرست
شکفته باش که در حلقه رضاکيشان
جبين گشاده چو افتاد از بلا سپرست
نفس درازي بلبل دليل بيدردي است
که در جگر شکند ناله اي که با اثرست
ز حرف سخت ندارند باک بي ثمران
که سنگ را سر پيوند نخل بارورست
مريز خار به راه من اي سياه درون
که خون در آبله اهل درد نيشترست
فغان که رشته بي پا و سر نمي داند
که آب و رنگ و جودش ز پرتو گهرست
اگر چه عشق فتاده است لامکان پرواز
خيال صائب ما را بلندي دگرست